عکس ناهار دلبرونه
بانوی یزدی
۲۸
۷۸۴

ناهار دلبرونه

۲۱ تیر ۹۹
به رنگ ارغوان( ۸)
مادربزرگم رفت تو اتاق پیش اکرم دنبالش منم رفتم تا دم دررسیدم ننه ملکه رو ترش کرد و درو ازتو قفل کرد.جز مادرمو و خواهر وسطیم کس دیگه خونه نبود.
گوشم چسبوندم به در ولی صدایی نمیشنیدم معلوم بود ننه یواش داره حرف میزنه گذشت تا یک ساعت تموم و بعد صدای خااااااک بر سر گفتنای ننه به گوش رسید و صدای دستاش که محکم می کوبید رو پاهاش و بعد صدای هق هق اکرم هم بلند شد.
جرات نداشتم تو اون وضعیت در بزنم، دویدم مادرمو از آشپزخونه صدا زدم و همراهش تا در اتاق رفتم مادرم صدا بلند کرد ننه ملکه در باز کنین چی شده؟ اکرم تو درو باز کن. چند دقیقه بعد خود ننه در باز کرد و و مثل سکته زده ها تو حیاط کنار باغچه نشست و خیره موند به درختا .مادرم فقط نگاه میکرد و لب دندون میگرفت تا اینکه ننه دست مادرمو کشوند بردش تو آشپزخونه و درو بست.
دویدم زیر پنجره آشپزخونه ،صداشون خوب میومد .شنیدم ننه میگه ببین زری چیزی که میگم تو دهنت در بیاد جا دیگه بازگو کنی حلالت نمیکنم و ادامه داد رک و پوست کنده بگمت یکی از خدا بیخبر ،اکرمو بی آبرو کرده و عفتشو برده.مادرم تو سرش میزد و برا اولین بار شنیدم داره گریه میکنه که فق میزد و میگفت پس اکرم این مدت ،دردش از این بوده؟ننه گفت آره آره، نامرد برادر خیاط که اکرم پیشش کار یاد می گرفته، اکبر خدانشناس یه روز که خواهرش، رفته بیرون بقالی چیزی بگیره ،اومده سر وقت این بیچاره و بکارتشم رفته.ننه صداش می لرزید و میگفت خود اکرم گفت لباس زیرش خون دیده !
حالا ببین زری چی میگم ،نه به مرتضی نه به هیچکس
نمیگی تا ببینم چیکار کنم .به اکرم کاریت نباشه .خودش هنوزم تو بهت و شوکه .نوه خواهرمو به بهونه ای رد میکنم .اول باید بریم خونه خیاط دوتایی ،که یقین دارم زیر بار نمیرن اونوقته که میگیم هرچی دکتر معاینه و تایید کنه و از دادگاه و پاسگاه میترسونیم که هر گندی اون برادر بی همه چیزت زده ،خودشم باید پاش وایسته.
مادرم تمام وقت صدا گریه اش میومد که ننه گفت خودتو نگه دار زری ،مبادا مرتضی بفهمه که دخترتو می کشه. لحظه آخر خودم حالیش میکنم.تا قبل اینکه بیرون بیان دویدم سمت باغچه تا نبینن گوش وایستادم.
وقتی مادربزرگم از بی آبرو کردن حرف میزد نمیفهمیدم منظورش چیه، ولی دیدن گریه های مادرم که تا قبل ندیده بودم،فهمیدم موضوع خیلی مهمیه که مادرمو هم به گریه انداخته.
ننه دوباره رفت تو اتاق پیش اکرم و یه چیزایی به حالت گوشزد و تاکید گفت و رفت .یک ساعت بعد مادرم رفت خونه مادربزرگم با هم برن خونه خیاط و منو سپردم چشام به اکرم باشه و برادرام و بابام چیزی پرسیدن بگم پارچه بردن خونه حیاط برای عروسی اکرم لباس بدوزه براشون .
رفتم پیش اکرم مثل کسی بود که یک بار بزرگی از رو دوشش برداشته شده هرچند هی ناخن میجوید و پاهاشو از ترس تکون تکون میداد.حتی نفهمید چند دقیقه اس پیششم.
گفتم اکرم دیگه با محمد عروسی نمیکنی ؟چیزی نگفت پرسیدم ننه که میگه زن اکبر برادر خیاط میشی.زل زد بهم و اشک دوید تو چشاش ،گفتم آبجی بخدا دیگه چیزی نمیگم گریه نکن اومد جلو و دستامو گرفت پرسید ننه و مامان رفتن خونه خیاط؟گفتم اره رفتن اندازه لباس بگیرن.من چی اکرم من لباس چی بپوشم؟برا من پارچه نگرفتن بابا هم پول نمیده که و تو عالم بچگی ایم ،فکر لباس نداشتن اشک مهمون چشمام کرد...
یه مدت بعد ننه و مادرم برگشتن خونه.مادرم رنگ به رو نداشت و ننه مثل بید می لرزید رفت پیش اکرم و شنیدم میگه فردا اول وقت باید بریم دکتر ،خدا نیامرزا ننه و خواهرش ،قبول دار نبودن می گفتن دخترتون جا دیگه بند و به آب داده ،دیوار اکبر و کوتاه دیدین.حالا فردا دکتر و آزمایش معلوم میکنه .ننه کاری نکنی یکوقت و خل بازی در نیاری دوباره .فردا میام دنبالت با مادرت آماده باش...
ادامه دارد...
...